معنی شرارت و بدکاری
حل جدول
لغت نامه دهخدا
بدکاری. [ب َ] (حامص مرکب) بدکرداری. بدعملی. بدفعلی. بدفعالی. (فرهنگ فارسی معین): قفوه؛بدکاری. (منتهی الارب). || شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || فسق. فجور.زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
شرارت
شرارت. [ش َ رَ] (ع اِمص) بدی و بدخواهی. بدفطرتی. بدطینتی. فتنه انگیزی. بدعملی. بدکرداری. (ناظم الاطباء): اما در وی شرارتی و زعارتی... به افراط بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). این بوسهل مردی بود امامزاده... اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد و لا تبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). گفتند دفع شرارت قاضی تواند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). || فساد و تباهی. || خرابی. || حرامزادگی. (ناظم الاطباء).
- شرارت کردن، بدکرداری نمودن. سرکشی کردن. (ناظم الاطباء).
فارسی به آلمانی
Verbrechen [noun]
فرهنگ عمید
فرهنگ واژههای فارسی سره
پلیدی، پلیدکاری
کلمات بیگانه به فارسی
پلیدکاری - پلیدی
فرهنگ معین
(مص ل.) بدی کردن، (اِمص.) فتنه انگیزی. [خوانش: (شَ رَ) [ع. شراره]]
مترادف و متضاد زبان فارسی
بدی، بدخواهی، خباثت، رذالت، شیطنت، فتنهانگیزی، فساد،
(متضاد) نیکی
فرهنگ فارسی هوشیار
بد شدن، بدی کردن
معادل ابجد
1344